sandrom dan

خدا گرزحکمت ببندد دری زرحمت گشاید در دیگری

اردیبهشت92

1398/9/14 11:11
نویسنده : Maman elham
236 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدا

سلام مهربونا ،مرسی بابت پیامتون برای خوندن ادامه مطلب خیلی دلگرم شدم، فقط ببخشید که نمیتونم جواب نظراتون روبدم نمیدونم چرا نمیشه لطفا کمکم کنید.

ساعت 10شب رفتیم بیمارستان قراربود دانیال رو طبیعی دنیا بیارم اما به خاطره کار خرابی دانیالم سزارین شدم ،ساعت 2:05 دقیقه نیمه شب لحظه ی دنیا اومدنش روهیچ وقت فراموش نمیکنم شیرینترین لحظه ی عمرم بود بااین که توانایی حرکت نداشتم ودردم هم خیلی شدید بود اما تودلم عروسی بود خیلی خوشحال بودم که این 9 ماه روبه سلامت گذروندم وپسرکوچولوم رو به سلامت دنیا آوردم . ازاتاق عمل که اومدم توبخش دل تودلم نبود که پسرم رو ببینم اما مامانم تنها اومد ،ازمامانم پرسیدم دانیال کجاست که گفت تواتاقه نوزادهاس وباید بره پیشش ، مامانم رفت وبعداز 20دقیقه برگشت یه ذره ناراحت بود ولی من چیزی نفهمیدم فکر کردم ازخستگیه زیاده که اینجوری شده . بلاخره مامانم دانیال روتحویل گرفت وآورد پیشم اما اصلا صدایی ازش درنمیومد نوزادای دیگه اتاق رو گذاشته بودن روسرشون اما دانیال همش خواب بود، فرداصبحش که دکتربیمارستان اومد برای معاینه بچه ها دیدم که کارش بادانیال خیلی طول کشید ولی بازم متوجه چیزی نشدم دکتر هم بهم هیچی نگفت. دانیال ومن 4 روز بعداز زایمانم بستری بودیم من بخاطره تب شدید ودانیال به خاطره زردیه شدید،شبه آخری که تو بیمارستان بودیم چون دانیال همش خواب بودوحتی برای شیر دادن هم بایدبه زور بیدارش میکردیم دکترا انگاردیگه ازوضع دانیال قطع امید کرده بودن، کناره تختم یه پنجره بود دیدم مامانم پشت پرده داره گریه میکنه ، ازش پرسیدم چراگریه میکنی اونم واسه اینکه سره منو شیره بماله گفت دارم واسه کسایی که بچه ندارن دعا میکنم که خدایه بچه سالم بهشون بده،آخه اون شبم شب آرزوها بود و تولد دانیال به قمری باتولد حضرت علی اصغر تویه روزبود. دکترا به مامانم گفته بودن مشکله دانیال رو اما  مامانم به خاطره حاله بدم به من چیزی نگفت ، به تنهاکسی که گفته بود مادرهمسرم بود حتی به همسرم هم نگفته بود. خلاصه با همه سختی که بود 4 روز تموم شدومامرخص شدیم ،روزترخیص خیلی خوشحالم بودیم چون محل زندگیه ماتوقم هست قبل ازدنیا اومدنه دانیال به همسرم گفته بودم ازبیمارستان اولین جایی که دانیال رومیبریم حرم حضرت معصومه اس که همینطورهم شد. به خونه که رسیدیم کلی مهمون داشتیم خواهروبرادرمن وهمسرم همه جمع شده بودن ودانیال رو دست به دست میگردوندن و قربون صدقه اولین نوه هردوخانواده میرفتن . دانیال ناخونای بلندی داشت، تو بیمارستان مامانم میخواست ناخوناش روبگیره ولی من نذاشتم چون میگن اولین ناخونه بچه روباید داییش بگیره وکادو بده شاید به نظرتون خرافات بیادولی من خیلی دوست داشتم داداشم این کارو بکنه چون خیلی واسه دنیا اومدن دانیال ذوق داشت اسم دانیال روهم اون پیشنهاد داد ، داداشم وقتی داشت ناخونای دانیال رومیگرفت گفت الهام چرا کف دست دانیال باکف دست ما فرق داره وقتی نگاه کردم چون نمیدونستم کف دستای افرادسندروم داون مثله افراد معمولی نیست (یعنی واسه ما خطوط 18 و81 داره ولی واسه اونا فقط 8 هست )  بخاطره همین کلی خندیدیم وگذاشتیم به پای اینکه کف دستاش نشونه داره که گم نشه. بعداز 10 روز هم یه جشن مفصل برای دنیا اومدن پسرم گرفتیم وکلی مهمون دعوت کردیم که جشن حموم 10 وتولد همسرم وروز پدراون سال همه باهم شد. دکتربه مامانم گفته بوده واسه اینکه ازمشکله دانیال مطمئن بشیم باید آزمایش ژنتیک بگیره که مامانم با همسرم دانیال روبردن، مامانم به دکتر گفته بود تازمانی که جواب آزمایش قطعی نیومده نباید باباو مامان دانیال چیزی بفهمن که همینطورهم شد، اما بابای دانیال همش میگفت این آزمایشی که دانیال روبردیم مشکوک بود چرا بقیه این آزمایش رو نمیدن که مامانم خالی بست این آزمایش جدید اومده. خلاصه 2 ماه از دنیا اومدن دانیال گذشت وچون من اولین بچه ام بود وهیچ تجربه ای نداشتم چیزی نفهمیدم تااین که جواب آزمایشی که ازتهران پست شده بود به دستم رسید وباید میبردمش پیش دکتر ، قبل از اینکه بریم مطب جواب روخودم باز کردم وخوندم که نوشته بود (سندروم داون مثبت ) چون اصلا نمیدونستم سندروم داون چیه ویا چه مشکلیه توخودم گفتم اینم یه آزمایشه الکیه وجواب رو گذاشتم داخله پاکتش . از دکتر وقت گرفتم برای ساعت4 بعدازظهر که دقیقا یادمه یکی ازروزای ماه رمضان بود وهواهم وحشتناک گرم بود . به همراه مامان وبابام رفتیم مطب، بابای دانیال هم میخواست بیاد که من نذاشتم وگفتم واسه یه جواب آزمایشه الکی تودیگه نمیخواد بیای . رسیدیم مطب و منتظر نشستیم تانوبتمون بشه، نمیدونم چرا همش با بابام میخندیدیم  خندهام رو نمیتونستم کنترل کنم ،ولی مامانم اصلا حرف نمیزد انگار خبرداشت که چند دقیقه دیگه چطوری اون خانم دکتر بی عاطفه حالمون رومیگیره ...

(خدا به تنهایی برایم کافیست)



پسندها (6)

نظرات (6)

✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
14 آذر 98 11:34
عزیزممممم
زهرا‌بانوزهرا‌بانو
14 آذر 98 12:34
درکتون می کنم خاله جون منتظر ادامه اش هستیم
فاطمهفاطمه
14 آذر 98 16:46
خدا پسرتون رو براتون حفظ کنه.موفق باشید.
🥀نوزیتا🥀🥀نوزیتا🥀
14 آذر 98 18:10
خدا حفظش کنه
🥀نوزیتا🥀🥀نوزیتا🥀
14 آذر 98 18:26
عزیزم خدا هر چی بخواد همون میشه بیچاره مادرتون چه قدر فدکاری کرده غم و غصه را تنهایی تحمل کرده من کاملا درکش میکنم منم اینجور چیزهارو خیلی پشت سر گذاشتم سخته

14 آذر 98 21:43
عزیزم امیدوارم شاد باشی و مشکلات برات سهل و آسان باشه ما هم ناراحتی تو رو درک می کنیم چون خودمان درگیر این موضوع هستیم
Maman elham
پاسخ
مرسی ، انشالله خدابه ما یه قدرت وتوکل ماورائی بده که بتونیم ازاین فرشته ها به خوبی نگهداری کنیم وتواون دنیا شرمنده اش نشیم.
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به sandrom dan می باشد